شیرینی لحظه های با تو بودن اونقدر زیاده که اصلا دلم نمیخواد با تلخی نگاهت به حرف هام ، به رفتارم به کارام !! حرومش کنم!
عزیزم ... مهربونم ... نفسم ... من هستم چون باید باشم ، چون بدون تو یه چیزی کم دارم ... پس دنبال چاره نگرد ، چاره توی دستاته
کافیه مشتت رو باز کنی.. به همین سادگی ...به اندازه تک تک ثانیه های با هم بودنمون دوست دارم :)
نوسنده : خودمون » ساعت 1:47 صبح روز سه شنبه 91 اردیبهشت 12
شاید اکنون در این فکری چگونه رهایی از این حلقه توان یافت. میگویمت، چاره ای در این حیرانگاه وجود دارد و آن هم همین است که می بینی. شاید دو روز و شاید هم دو هفته دیگر هیچ رد و نقشی از آثار نام من نخواهی یافت. فقط کمی صبر بایدت. نمی دانم چرا اما نهیبی به من میگوید این ره به جایی به جز ترکستان ختم نخواهد شد و تو هم نیک میدانی سرابی را به عنوان دریا یافته ای. شاید سکوت بهترین حالت باشد برای صعود و صعودت هرآنچه که هست مبارک باد.
نوسنده : خودمون » ساعت 5:39 صبح روز دوشنبه 91 اردیبهشت 11
میگویم: ماهی ، میگویم : نازنینی ،میگویم: ستاره بخت و اقبال منی ، میگویم : فرشته ای هستی که خداوند به من هدیه داده. تو هستی اما من ....... متاعی نداشته ام که در خور این همه لطف و عنایت خداوند باشد. چه کرده ام که جایزه اش تو بوده ای!؟ جز زشتی و بد کرداری هم مگر عملی داشته ام. عزیزم ، میترسم! میدانی از چه!؟ از اینکه روزی از این خواب برخیزی و برخیزم و تو به جبران این ایام روانه شوی و من حسرت بی تو بودن بچشم. شاید بهتر باشد گاهی خود را متنبه نمایم و علاج واقعه قبل از وقوع کنم شاید که برای روز مبادای بادا چاره ای اندیشم. میدانی!؟ روزی که تو بروی جان و روان مرا هم به لیلاج فنا می سپاری و من میترسم از این رفتن ها. لعنت بر هرچه رفتن بی بازگشت باشد . میترسم از این رفتن ها
نوسنده : خودمون » ساعت 7:52 صبح روز جمعه 91 اردیبهشت 8
امروز هوای دلم ابریه .. نمیدونی چقدر هوا نفس گیره! به سختی نفس میکشم ...درپوش اسپری رو باز کردم ..نه!! من به اسپری نیاز ندارم من نفس می خوام ن ف س .. همیشه بهت گفتم که نفسمی ، تو هم ...هر بار به خاطر اینکه مطمئن بشی که نفسمی یا نه... یکی دو روزی گذاشتیم تو خماری! و من، مثل ماهی که از آب گرفته باشند خودم رو به آسمون و زمین کوبیدم .. و باز در اخرین لحظه ها اومدی و نفسم شدی .. دوست دارم عشقم... همیشه باش... همیشه نفسم باش.
نوسنده : خودمون » ساعت 8:53 صبح روز پنج شنبه 91 اردیبهشت 7
یه جا نوشتی واسم که من محکومم به حبس ابد تو قلب تو !! اما فکر کنم اصلا اینی که میگی نباشه. چون من تو قلب تو زندگی میکنم یا شاید اینجوری بهتر باشه قلب تو به من زندگی می بخشه. یعنی اگه قلبت خون پمپاژ نکنه فقط تو نیستی که مشکل دار میشی بلکه منم دچار مرگ میشم . تو به من زندگی می بخشی نه زندان و من از این موضوع خیلی خوشحالم که یه فرشته دارم که فقط و فقط مال خود خود خود من هست. وعده دیدار : کوچه اقاقیا ، همون که خودم و خودت میدونیم کجاست
نوسنده : خودمون » ساعت 6:37 صبح روز پنج شنبه 91 اردیبهشت 7