سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لیلاج فنا - کوچه اقاقیا
میگویم: ماهی ، میگویم : نازنینی ،میگویم: ستاره بخت و اقبال منی ، میگویم : فرشته ای هستی که خداوند به من هدیه داده. تو هستی اما من ....... متاعی نداشته ام که در خور این همه لطف و عنایت خداوند باشد. چه کرده ام که جایزه اش تو بوده ای!؟ جز زشتی و بد کرداری هم مگر عملی داشته ام. عزیزم ، میترسم! میدانی از چه!؟ از اینکه روزی از این خواب برخیزی و برخیزم و تو به جبران این ایام روانه شوی و من حسرت بی تو بودن بچشم. شاید بهتر باشد گاهی خود را متنبه نمایم و علاج واقعه قبل از وقوع کنم شاید که برای روز مبادای بادا چاره ای اندیشم. میدانی!؟ روزی که تو بروی جان و روان مرا هم به لیلاج فنا می سپاری و من میترسم از این رفتن ها. لعنت بر هرچه رفتن بی بازگشت باشد . میترسم از این رفتن ها

نوسنده : خودمون » ساعت 7:52 صبح روز جمعه 91 اردیبهشت 8