مدتیه رفتی و من تمام خاطره ها رو زیر رو می کنم دنبال دلیلی برای کارهات میگردم اما به هر دری می زنم بن بسته داغون داغونم دلم می خواد زار زار گریه کنم تمام وجودم ذوب شده هیچی ازم نموند نمی دونم تا کی می تونم ادامه بدم اما خوب میدونم که هر چه به روزگارم میاد حقمه..
خدایا چنان کن سرانجام کار... تو خشنود باشی و ما رستگار..
نوسنده : خودمون » ساعت 7:46 صبح روز شنبه 91 تیر 24