نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین سلامی که درجان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دلهای ما رابه بوی خوش اشنایی سپرد
و به مهمانی عشق برد
پرازمهربودی پرازنوربودم
همه شوق بودی همه شوربودم
چه خوش لحظه هایی که میخواهمت رابه شرم وخموشی
نگفتیم وگفتیم
چه خوش لحظه هایی که دزدانه ازهم نگاهی ربودیم
و رازی نهفتیم
در اوای تنهایی سرگشته بودیم
رها درگذرگاه هستی
دریغا دران قصه ها وغزلها نخواندیم
که اب وگل عشق باغم سرشته است
ازان روزها...اه...عمری گذشته است
من وتودگرگونه گشتیم
دنیادگرگونه گشته است
دراین روزگاران بی روشنایی
دراین تیره شبهای غمگین
که دیگرندانی کجایم
...
که دیگرندانم کجایی
...
نوسنده : خودمون » ساعت 9:52 صبح روز جمعه 91 خرداد 5